۱۳۸۷ آذر ۱۷, یکشنبه

11mm

سلام دوستای خوبم نمیدونید چقدر دلم میخواست بنویسم دلم میخواست فقط یه گوشه ی خالی پیدا کنم و تا جایی که وقت دارم توش بنویسم از بچگی به نوشتن علاقه داشتم و موضوعش هم اصلاً برام مهم نبوده. همیشه تا یه قلم و کاغذ دستم میومد شروع به نوشتن میکردم. خیلی وقتا خاطره و خواب هایی که میدیدم و اتفاقات روزانه و گاهی هم داستان و شعر و عبارات سجع و باقی قضایا. وقتی هم که کامپیوتر وارد زندگی ما ایرانی ها شد دیگه کاغذ و قلم جاشونو دادن به کیبرد یا همون صفحه کلید، سالها بود به جز اوراق اداری که فقط باید یا امضا میشد یا دیده میشد متنی رو با قلم ننوشته بودم چون دفترم شده بود صفحه ورد و قلمم شده بود کیبرد، بالاخره امروز دلم حسابی برای نوشتن سنتی تنگ شد و چند تا کاغذ برداشتم و شروع کردم. پشت میزم نشسته بودم و کلی کار بود که باید انجام میدادم ولی اونقدر محو نوشتن با خودکار آبی روی ورق های سفید شده بودم که نفهمیدم چه جوری چهار ساعت گذشت. وقتی که ساعت رو دیدم باورم نمیشد و دیدم که فقط توی چهار ساعت دو تا ورق آچار پر کردم. قبلاً خیلی بیشتر تو این مدت زمانی میتونستم بنویسم ولی دستم خیلی کند شده شاید اگر تایپ بود ده برابر مینوشتم. خلاصه اون برگه ها رو برداشتم ببینم چیز به درد بخوری از توش در میاد تا بذارمش توی وبلاگ. هر چی خوندم چیز خوبی نشد نمیدونم چرا ذوقم رو از دست دادم. قبلاً امکان نداشت چیزی بنویسم و ازش بدم بیاد و ضعیف باشه ولی توی مدتی که ننوشتم ادبیاتم خیلی ضعیف شده. امروز تصمیم گرفتم سعی کنم توی این وبلاگ بیشتر بنویسم تا بتونم باز نوشته هامو تقویت کنم ولی میبینم اونقدر سرم شلوغه که حتی نمیتونم بیام و به وبلاگ خودم سر بزنم. چه رسد به سایر دوستان و چه رسد به نوشتن متن ادبی و بی ادبی. خلاصه اینکه اینا رو گفتم که در آخر باز هم مثل همیشه بیام و بگم ببخشید که من نیستم چون سرم خیلی شلوغه هرچند فکر نمیکنم برای کسی فرقی کنه باشم یا نباشم چون دوستای زیادی اینجا ندارم و اونم باز بر میگرده به اینکه من سرم شلوغه. وای خدا خسته شدم
با همه این تفاسیر و شلوغی دور و برم معمولاً سعی میکنم چند هفته یکبار با خودم خلوت کنم. خیلی ها میگن یه تخته ات کمه ولی من زندگی اینجوری رو خیلی دوست دارم. میدونید چرا میگن کم داری؟ آخه من چند هفته یک بار وسط این همه شلوغی کارام میرم مسافرت تا توی تنهائیم بتونم کمی مدیتیشن کنم معمولاً هم شب تعطیلی میرم و فردا ظهرش بر میگردم و البته اگر بلیط هواپیما گرون تر بشه مجبورم برنامه های تنهایی مو عوض کنم. من همیشه عاشق مسافرت تنهایی هستم مثلاً تک و تنها میرم شمال یه ویلا لب ساحل میگیرم عمداً چند خوابه میگیرم و میگم که دوستام توی راهن و دارن میان برای اینکه مشکلی برام پیش نیاد چون تنها هستم. بعد یه شیشه ویـ ـ سـ ـ کی برای خودم باز میکنم و لب پنجره به سیاهی دریا نگاه میکنم و صدای دریا آرومم میکنه. کلی هم به خودم حال میدم و خوراکی برای خودم میخرم و معمولاً هشتاد درصدشون هم میمونن. تا نیمه های شب بیدار میمونم و بعد میخوابم و موقع طلوع خورشید بلند میشم تا از دستش ندم. اگر هوا گرم باشه مایو میپوشم میرم شنا و اگر سرد باشه میرم بیرون و آتیش روشن میکنم و یه پتو هم میندازم روی دوشم تا یخ نزنم کتاب شعر هم معمولاً با خودم میبرم یا سهراب یا سهیلی یا حافظ بعضی وقت ها هم شعر نمیخونم و تا لحظه ای که اونجا هستم مدیتیشن کار میکنم. تنهایی اینش خوبه که هرچقدر دلت بخواد میتونی تمرکز کنی و کسی نیست غر بزنه و تمرکزتو به هم بزنه. البته چند بار هم با بعضی ها رفتم که اونجوری هم صفای خودشو داره (مخصوصاً موقع خواب) ولی در کل فکر میکنم آدم نباید زندگیشو یکنواخت کنه و صبح تا شب کار کنه و آخر هفته ها هم فقط استراحت توی خونه باشه. من سعی میکنم از لحظه لحظه اوقاتم استفاده کنم چون از بی روحی و یک نواختی واقعاً متنفرم. وای فکرشو بکن آدم الکی دو روز توی خونه بمونه و هیچ کاری نکنه تا شنبه بشه و باز بره سر کار.

۱۳۸۷ آبان ۲۲, چهارشنبه

10mm

سلام دوستای خوبم
این مدت اونقدر سرم شلوغ بود که آرزوی اومدن توی نت رو داشتم چند تا شهر باید میرفتم و کلی کار باید انجام میدادم حتی روزای تعطیل هم سر کار بودم . اونقدر بهم فشار اومده بود و احساس خستگی روحی و جسمی میکردم که به سرم زده بود دست خودمو بزنم بشکنم تا حد اقل یه مدت خونه نشین بشم ولی بعد خودم به این فکر احمقانه ام کلی خندیدم. از همه به خاطر اینکه نمیتونم بهشون سر بزنم معذرت میخوام و امیدوارم سرم یه کم خلوت بشه تا باز بتونم همه وبلاگ ها رو بخونم. اینجور که از اوضاع پیداست چون آخر ساله روز به روز کارام بیشتر هم میشه. ولی دلم به تعطیلات آخر سال خوشه چون کلی برنامه دارم و امیدوارم حد اقل کارام به تعطیلات نکشه. (چقدر زود یاد آخر سال افتادم) البته خوبه که آدم آینده نگر باشه اونم توی مسائل اقتصادی ( که این مورد از علایقمه) ولی بعضی وقتها هم باید یه جای خلوت بنشینه و بره توی خودش و حال و با خودش خلوت کنه. حد اقل آدم باید ماهی یک بار فکر بدهی و قسط و چک و سفته و عشق های جور واجور و خیلی چیزای دیگرو بذاره کنار و اون روز رو فقط مال خودش باشه. موبایلش رو خاموش کنه و تا شب فکر کنه. بعد هم از فکراش نتیجه بگیره و پرونده افکارشو تا روز دیگه ای که این کار رو میکنه ببنده. (خیلی حال میده ها!)
دیدم یه وبلاگ برگشته و باز داره مینویسه و خیلی خوشحال شدم (وبلاگ رضا پسر رو میگم) . امیدوارم این بار مدت بیشتری بمونه.
خیلی دلم میخواست یه پست با موضوع سیاست هم مینوشتم در باره اوباما و روابط امریکا و ایران ولی حیف که هیچی از سیاست بلد نیستم ولی به آینده این روابط هیچ امیدی نیست و به نظر من علیرغم بسیاری از تفکرات مختلف روابط بین دو کشور از این که هست تیره تر خواهد شد و از دید شخصی من آقای اوباما دارای خشونتی منفی و نهفته است و این خشونت در روابط دیپلماتیک و به خصوص تحریم ها اثر زیادی خواهد گذاشت و در کل من هیچ دید خوبی نسبت به ایشون ندارم.

۱۳۸۷ آبان ۳, جمعه

9mm

یک:
پدری در برگشت ازسر کار، دختر ٣ ساله خود را از مھد کودک به خانه آورده بود. پس از در آوردن لباس کار پدر شروع به روزنامه خواندن کرد و دختر بچه شروع به سوال پرسيدن.
دختر: بابا آسمون چه رنگيه؟
پدر: آبی
دختر: ولی بابا قرمز ھم ھست!
پدر: نه نيست.
دختر: چرا ھست من خودم عصرھا ديدم که آسمون قرمز می شه.
پدر: درسته آسمون قرمز ھم میتونه باشه.
دختر: زرد ھم ھست مگه نه؟
پدر: فکر نمی کنم زرد ھم باشه.
دختر: ولی صبح که دست و صورتم را شستم ديدم که آسمون زرد است.
پدر: تو نمیخواهی با عروسک هات بازی کنی؟ برو بازی کن تا من هم روزنامه ام را بخونم.
دختر: باشه بابا
...
ولی چند لحظه بعد دختر با انبوهی از سوالات باز میگردد.
مانند: دریا چه رنگیه؟ چرا مامان میره سر کار؟ چرا عروسکم نمی خوابه و . . .
پدر تصمیم میگیرد دخترش را به نحوی سرگرم کند تا حداقل نیم ساعت وقت آزاد داشته باشد
فکری به ذهنش رسید. یک شرکت برای تبلیغات عکسی از کره زمین باز شده در وسط روزنامه چاپ کرده بود که دو صفحه را به خود اختصاص داده بود. آن دو برگ را جدا کرد و کره زمین را به پنجاه قسمت مساوی تقسیم کرد و تکه ها را مخلوط کرد.
پدر: ببین دخترم اگر میخواهی به سوالاتت جواب دهم باید اول این تکه ها را کنار هم بچینی تا عکس کره زمین مثل اولش درست شود.
دختر با تعجب به پدر نگاه کرد و گفت باشه ولی شما هم قول بدید اگر اونو درست کردم دیگه روزنامه نمیخونی.
پدر: باشه، قربون دخترم برم برو بابا جان. برو
دختر رفت و پدر اندیشید که تا ساعت ها دخترش سرگرم خواهد بود
ده دقیقه بعد دختر بازگشت
دختر: بابا تمام شد، حالا بیا بازی
پدر: تمام شد؟ ببینم.
پدر نگاهی کرد، دنیا درست شده بود. با تعجب پرسید: نکنه مامان کمکت کرده
دختر: نه، مامان که هنوز نیومده.
پدر: از روی کتاب جغرافی دیدی؟
دختر: جغ جغ جغرافی دیگه چیه؟
پدر اندیشید که دخترش راست میگوید او از جغرافی چیزی نمی داند.
پدر: پس چگونه با این سرعت دنیا را درست کردی؟؟؟
دختر: من دنیا را درست نکردم. من فقط عکس آدمی که پشت صفحه روزنامه ایستاده بود را درست کردم، دنیا خودش درست شد.
این تنها یک داستان واقعی و ساده بود
اما باور کنید بسیاری از مشکلات و مسائل راه حلی ساده دارند کافیست نگاهتان را عوض کنید.
دنيا را ھرطور که دلتان میخواھید میتوانيد
درست کنيد به شرطی که ابتدا انسان ھايی که
پشت آن ايستاده اند را درست کنيد
و
برای دنيای خودت تنھا ھنگامی به آرزوھايت
خواھی رسيد که از خود شروع کنی و خود را
برای آرزوھايت بسازی.
دو:
روزنگار هنری بودن علاقه، استعداد، پشتکار، جدیت، مرتب بودن و جرات میخواهد. مدت هاست فکر میکنم این بچه های روزنگار هنر واقعاً دارن زحمت میکشن از دست من و امثال من که هیچ کمکی بر نمیاد فقط میتونیم ازشون تشکر کنیم البته خانه هنر و گیهان و گی فرهنگ هم کم نمیذارن و باید از همشون تشکر کرد. امیدوارم همتون هر کجا که هستید نفستون همیشه گرم باشه.
سه:
هنوز دارم روی داستان کوتاهم که حالا رمان کوتاه شده کار میکنم. یه بنده خدایی رو میشناسم سالها پیش شروع به نوشتن یه رمان کرد و حالا بیشتر از شش هزار صفحه نوشته ولی خودش میگه هنوز به نصفش هم نرسیدم. امیدوارم کار رمانم به اونجاها نکشه چون خودم دق میکنم. بدی داستان اینه که هر خطی که بهش اضافه بشه اونقدر شاخ و برگ پیدا میکنه که خودمم بکشم حد اقل ده صفحه به داستان اضافه میشه. کار داره فرسایشی میشه.
چهار:(چند تا سوال)
اون رادیو که یه زمانی وجود داشت هنوز فعاله؟ رادیو رها بود؟
الان سازمان چه وضعی داره؟ منظورم اینه که رئیسش کیه اصلاً سازمان وجود خارجی داره یا نه؟
(اینم یه سوال خصوصی) از اون فیلمها از جایی میشه گیر آورد من دی اس ال گرفتم ولی نمیدونم چه جوری باید دانلود کنم. اگر کسی میدونه ممنون میشم راهنمایی کنه و اگر هم جایی فروشی هست باز هم ممنون میشم راهنمائی کنید.
ایمیلم هم که اینه دیگه: kiarasha62@gmail.com

۱۳۸۷ مهر ۲۹, دوشنبه

8mm

اون مسافری که با عشق رفت و رفت دنبال خورشید
همه جا رو گشت و آخر خورشید رو تو چشم تو دید
منم اون مسافر شب که تو چشم تو سفر کرد
واسه حفظ تن خورشید همه جا سینه سپر کرد
حالا من اسیر چنگ شب های تنهایی شدم. اسیر نگاهی که نمیدانم از کجاست. حالا منم و این چند شب و یه دنیا خاطره که از همین الان توش غرق شدم. حالا من موندم و آسمان سیاهی که قرارمان شد برای دیدن یکدیگر. هر شب به یاد یکدیگر. آسمان خیلی زیباست چون وقتی هر دو در ساعت ده شب به آسمان نگاه کنیم مثل این است که داریم به چشم هم نگاه میکنیم. حالا آسمان برایم جذاب شد. حالا عاشق آسمان هم شدم که پیام آور نگاه توست. حالا ستارگان را دوست دارم. حالا نگاه خدا را در آسمان میبینم. میبینم لبخندش را. حالا حتی ابرهای آسمان هم قشنگ تر شده. هیچ وقت اینقدر آسمان را دوست نداشتم.
یک: داری میری و قرآن را بر سرت میگیرم. با داغی لبانت لبان سردم را در صورت، جایی که هست حس میکنم، اگر داغی های تو نبود من هیچ حسی از وجود خود نداشتم. پارچ قرمز پلاستیکی را پر از آب میکنم و پشت سرت آب را رها میکنم. قطرات آب مرا به آب بازی خاطره ها پرت میکند. به باران فکر میکنم که خوب شد امروز نبارید، و الا دق میکردم. ماشین منتظر است و باید بروی. نگاهمان را به سختی از هم جدا میکنیم و تو میروی، لحظه به لحظه فاصله ها را با تمام وجودم حس میکنم، هر لحظه دورتر ولی زیر همین آسمان. اگر میتونستم خودمو کنترل کنم و جلوی همه گریه نکنم شاید من هم با تو به فرودگاه می آمدم ولی نمیشود.
دو : قلبم تیر می کشد- ضعف کردم- کل بدنم به لرزشی مشهود افتاده. شماره راهنمام رو میگیرم. حرف میزنم حرف میزنم حرف میزنم گریه میکنم و فقط سکوت میشنوم. گریه و حرف راحتم نمیکند. میخواهم راهنمایی را که تا به حال ندیدمش ببینم و او باز قبول نمیکند. یادم رفته که او فقط راهنماست و او این را خوب یادش است که من فقط یک همراهم. حرفهایش همیشه آرامم میکند. میگوید باید تاریخ تمدن ویلدورانت بخونم باید صد سال تنهایی گابریل گارسیا بخونم و من همچنان میخونم.
سه: در بی وزنی کامل به سر میبرم. همون جور که تموم قافیه هامو از دست دادم همون جور که خودمو باختم.

۱۳۸۷ مهر ۱۸, پنجشنبه

7mm

یک:
سخنانی از دکتر الهی قمشه ای
همسفرزندگی
چون عشق اشتراک درمسیراست هردونفری که می خواهند با هم ازدواج کنند اولین سوالی که باید ازهم بپرسند اینست که تو داری کجا میروی؟ اگرهردونفرگفتند دارند میروند بسوی خداوند اینهاعاشق هم میشوند، وفقط دراینصورت است که انسان دراین مسیر یار پیدا می کند وگرنه هرکدام دریک ایستگاهی پیاده می شوند، انسان باید برود تا برسد به آن ایستگاه نهایی که دیدارپروردگاراست.


فونت متن بالا در سایت اصلی IranNastaliq میباشد.
دو:
به یکی از آرزو هام رسیدم. اینترنت پر سرعت گرفتم . تنها فرقش با دایل آپ اینه که دی سی نمیشه من فرق دیگه ای از نظر سرعت توش نمیبینم. حالا کجاش پرسرعته هرکس فهمید برای منم توضیح بده تا روشن شم.
سه:
توتون پیپم داره تموم میشه
چهار:
رئیس گفت پاداش میده . . . (اگر فروش خوب باشه)
پنج:
امروز پست هامم مثل خودم کسل بود شاید هم نبود. ولی خودم زیاد سر حال نبودم. برای همین مزخرف نوشتم. هوا صافه ولی ابری میبینمش. اشتباه برداشت نکنید منظورم هوای دلم نیست ها منظورم همین هوای واقعی شهرمونه،(تهرون). اونقدر غرق یوگا و تمرکز شدم که چشمام داره سیاهی میره. شاید هم برای این پرده کلفت اتاق من باشه آخه توی شرکت تاریک ترین اتاق اتاق منه چون نورش زیاد بود برادران زحمت کشیدن پرده اتاق منو عوض کردن حالا زیادی تاریک شده. (بمیرم برام).
شش:
بازار عجیب خرابه

هفت:
دیشب خواب دیدم پولدار شدم و کت و شلوار پوشیدم و مثل آدما شدم و توی دستم پر از تراوله وقتی بیدار شدم دیدم دستم خواب رفته!!!

هشت:
این پست رو بذارین به حساب کـ ـ ـ ـ ـس و شعر های یه مغز گـ ـ ـ ـوزیده از برنامه سه درصد مالیات بر افزوده و فرمایشات جناب رئیس جمهورمون.(همین برای توضیح کافیه)

۱۳۸۷ مهر ۱۳, شنبه

6mm

یک:
بالاخره من جم هم به یک درد خورد . با یکی دوست شدم که حد اقل بتونم نیازامو باهاش برطرف کنم. دنیاش خیلی با دنیای من فرق داشت، راستشو بخواهید دلم خیلی براش سوخت با اینکه اختلاف سنی زیادی داشتیم و خیلی از من کوچکتر بود و من تایپش هم نبودم(چون خودم این جور فکر کردم) با من سـ ـ ـ ـکـ ـ ـ ـس کرد. بهش گفتم تو حتی قبل از اینکه قرار بذاریم عکس منو ندیده بودی و اونم گفت برام فرقی نداره با کی باشم!!! بد جوری ناراحت شدم. یعنی فقط به خاطر پول؟ یعنی هیچ وقت نباید به خواسته خودش برسه؟ یعنی نباید هیچ وقت عشق واقعی رو مزه مزه کنه؟ نه عشق واقعی بلکه یه هم آغوشی که بدونه در بد ترین حالت حد اقل میتونن مدتی با هم باشن. قیمتش بالا بود! ولی قبول کردم. گفتم چقدر خرج داری دیگه نخواهی این کارو بکنی؟ خیلی زیاد گفت!! دلم سوخت. گفت: تعهد از دیدش یه چیز مزخرف و پوچه، گفت: بی اف داشتن خیلی مزخرفه و هیچ وقت دوست نداره بی اف داشته باشه چون دیگه آزاد نیست، من فکر میکردم داره دروغ میگه تا خودشو موجه نشون بده اگر مجبور نبودم هیچ وقت برای این کار پول خرج نمیکردم. چرا باید مجبور باشم برای اینکه تایپمو پیدا کنم و یه شب باهاش باشم پول بدم؟ فقط چون سرم شلوغه و زیاد وقت ندارم تا باهاش برم کافی شاپ و پارک و سینما؟ چرا باید پول خرج کنم تا نیازمو برطرف کنم؟ چرا جایی نیست که ماها بتونیم راحت تر با هم دوست بشیم؟ دلم خیلی برای خودم سوخت!! دلم خیلی خیلی برای هممون سوخت. چرا باید با نوشته وبلاگ عالیجاه پژ مخالفت کنم در حالی که میدونم این مخالفت فقط برای سرگرمیه! وقتی میدونم داره درست میگه. وقتی خودم دارم میبینم ما همجنسگراها خیلی بی قید و بند شدیم و زندگی مشترک برامون معنی نداره چرا با حقیقت بر عکس برخورد میکنم؟ اصلاً چرا باید روابط ماها اینقدر سست و بی پایه و اساس باشه که در کمتر از (خوش بینانه ترین حالت) یک سال به جدایی بکشه؟ شاید ماها فکر میکنیم که عمر نوح داریم و بالاخره یک روزی به یکی میرسیم و برای همیشه با اون میمونیم. زندگی ماها به این منواله که: در سنین بچگی گیج میزنیم که چی هستیم – در سنین نوجوانی صبح تا شب مشغول جـ ـ ـ ـ لـ ـ ـ ـق زدنیم – در سنین ابتدایی جوانی مشغول ور رفتن با بچه محل ها و بچه های همسایه و پسرای فامیلیم- اونا که ازدواج کردند تازه میفهمیم که همجنسگرا هستیم – بعد صبح تا شب توی من جم و چت روم و بقیه سایت ها دنبال یکی میگردیم که یا باهاش ور بریم یا اون با ما ور بره – سنمون که بیشتر شد اگر فول بات هم باشیم یا تاپ میشیم یا ورستایل – بازم سنمون بیشتر تر که شد احتمالاً فقط تاپ میشیم مگر اینکه یه پسر زیر بیست سال تاپ بهمون بخوره اونوقت باتیم – باز هم سنمون بیشتر و بیشتر که شد مجبوریم بزنیم بیرون و پولای هنگفت خرج کنیم تا یکی گیرمون بیاد باید از صبح تا شب بگردیم تا یکی دلش برای خودش بسوزه که پول نداره و پولی باهامون باشه- آخرش هم اونقدر سنمون بیشتر شده که دیگه اصلاً راس نمیشه و باید بشینیم غصه بخوریم که کاش یکی بود تا الان با هم از خاطرات مشترک زندگیمون میگفتیم و باز هم ناز همو میکشیدیم و با عشق ارضا میشدیم. توی این سن هم دیگه کسی حاضر نیست پولی بهمون عشق بورزه فقط پولی میدن، عشق نمیورزن. آخرش هم تنها توی حسرت و بی کسی باید یه گوشه بمیریم. پس با این وجود چرا باز هم زندگی ماها اینقدر سسته؟
دو:
همینجا از عالیجاه پژ عذر خواهی میکنم که کامنتی گذاشتم که حتی مطابق میل خودم نبود و فقط طبق یک عادت ایرانی بود که در هر جمعی باشیم فکر میکنیم باید از همه چیز آن جمع دفاع کنیم اصلاً حاضر نیستیم با چشم باز معایب آن جمع را هم ببینیم و جانبدارانه نظر ندهیم./
سه:
امیدوارم یه روزی مسئولین حداقل ترین کمکی را که میتوانند به ما بکنند(شاید یک روزی ما هم جزئی از مسئولین شدیم و نباید بقیه را فراموش کنیم)
چهار:
بیائید فرهنگ سازی را از خودمان شروع کنیم تا برسیم به خانواده ها، ما از جامعه شروع کردیم(یعنی از کل به جز) ولی باید از خودمان شروع شود(یعنی از جزء به کل)
پنج:
خیلی پند و اندرز دادم یک لحظه فکر کردم خودم هشتاد سالمه. بابت این همه جسارت منو ببخشید. یه خبر خوب هم که توی محل کارم بهم اینترنت دادن. حالا یکی منو جمع کنه.
شش:
اینم برای دوستای گلم:

مردی در مسابقه ی اطلاعات عمومی شرکت کرده است و سعی در بردن
جایزه یک میلیون دلاری را دارد .
سوالات را بخوانید
۱ـ جنگ صد ساله چند سال طول کشید؟
الف) ۱۱۶ سال
ب ) ۹۹ سال
ج ) ۱۰۰ سال
د ) ۱۵۰ سال
او نمیتواند به این سوال جواب دهد
۲ـ کلاه های پاناما در چه کشوری تولید میشود؟
الف) برزیل
ب) شیلی
ج) پاناما
د)اکوادور
حالا او با خجالت از دانشجویان تماشاگر درخواست کمک میکند
۳ـ روس ها در چه ماهی انقلاب اکتبر را جشن میگیرند؟
الف) ژانویه
ب) سپتامبر
ج) اکتبر
د) نوامبر
این بار هم شرکت کننده درمانده تقاضای فرصت میکند
۴ـ اسم شاه جرج سوم چه بود؟
الف) ادر
ب) آلبرت
ج) جرج
د) مانوئل
خوب بقیه حضار باید به دادش برسند
۵ـ نام جزایر قناری در اقیانوس آرام از کدام حیوان گرفته شده؟
الف) قناری
ب) کانگارو
ج) توله سگ
د) موش
در اینجاست که شرکت کننده ی بخت برگشته از ادامه ی مسابقه انصراف میده
اگر خیلی خودتان را گرفته اید که همه ی جوابها را میدانید و به این بنده ی خدا هم کلی
خندیدید بهتره اول جوابها را بخوانید
جوابها
۱ـ جنگ صد ساله در واقع ۱۱۶ سال طول کشید (۱۳۳۷ـ۱۴۵۳)
۲ـ کلاه پاناما در اکوادور تولید میشه
۳ـ انقلاب اکتبر در ماه نوامبر جشن گرفته میشه
۴ـ اسم شاه جرج .آلبرت بوده که بعد از به سلطنت رسیدن به جرج تغیر یافت
۵ـ توله سگ .اسم لاتین آن
insularia canaria یعنی جزایر توله سگ

۱۳۸۷ مهر ۷, یکشنبه

5mm

اول یک جوک باحال:


يك بابايي ميخواسته زن بگيره، منتها طرف آخر ادعاي غيرت بوده و ميگفته: كسي كه بخواد زن من شه، بايد چشم و گوشش بسته باشه! روش تشخيص چشم و گوش بستگي حضرت آقا هم اين بوده، كه هرجا ميرفت خواستگاري، ايشون ميگفته من بايدتو خلوت با دخترتون صحبت كنم. توي خلوت هم ايشون معاملشو در مياورده و از دختر مردم ميپرسيده: اسم اين چيه؟ خوب البته تو اين دوره و زمونه هم كه بچه هشت ساله هم ميدونه اسم اون چيه، نتيجتاٌ هرجا ميرفته، دختره ميگفته: اين كــ ـ ـ ـيـ ـ ـــره!! و طرف هم شاكي ميشده كه: نه! من اين دختر رو نميخوام! خلاصه يكي دوسال اين وضع خواستگاري ادامه داشته، تا يك بار ميره يك جا خواستگاري و وقتي نوبت به مراسم كـ ـ يـ ـ ـ رشناسي ميرسه، دختره ميگه: اين شـ وشـ وله! مرده خيلي حال ميكنه،با خودش ميگه: اين همونيه كه من ميخوام! دختر بايد اينجوري چشم و گوش بسته باشه. خلاصه ازدواج ميكنند و آخراي ماه عسلشون، يك شب مرده با خودش ميگه: الان ديگه وقتشه كه خانوم بدونه اسم اين چيه! خلاصه ميره پيش خانومش و جناب معامله رو ميكشه بيرون و ميگه: عزيزم يادته وقتي اومدم خواستگاريت، ازت پرسيدم اسم اين چيه، تو گفتي شوشول؟ دختره ميگه: آره عزيزم، يادمه. مرده ميگه: عزيزم اسم اصلي اين كـ ـ ـ يـ ـ ـ ره نه شوشول! دختره هم ميگه: عزيزم، من خودم ميدونم كـ ـ ـ يـ ـ ـ ر چيه. ولي جلو كـ ـ ـ يـ ـ ـرهايي كه من ديدم، اين همون شوشوله!
دوم:
سایتی برای ترجمه متون شما به انواع زبان مختلف فقط کافیه متنی که میخواهید ترجمه شود را در کادر مربوطه وارد کنید و زبانی را که میخواهید متن به آن ترجمه شود را انتخاب کنید این سایت زبان فارسی را هم ساپورت میکنه و خیلی بی نظیره.
سوم:
شعری از وبلاگ خلیل جوادی
پریشبـــاحضــرت حـــــاجی کـــــــرم
شوهر دختــر خــــالـه ی مــــــــادرم
چون که مـــاشین نو خـــریـده بودن
خـدمت والـــده رسیـــــده بــــــــودن
بعدِ یــــــه کم تــارف و گفت شـنفت
یهو یه کاره رو بــــه من کرد و گـفت :
...
برای دیدن ادامه شعر به سایت اصلی مراجعه نمائید.
چهارم:
فیلم Meet Dave - 2008 یکی از جدید ترین فیلمهای کمدی 2008 است که مدتی پیش در شبکه های مختلف تبلیغ اونو دیده بودم.
داستان فیلم: يک فضاپيماي پژوهشي از سياره نيل در نيويورک و مقابل مجسمه آزادي به زمين برخورد مي کند. منتها اين فضاپيما ‏شکل معمول سفاين فضايي را ندارد و دقيقا به شکل و اندازه يک مرد سياه پوست- دقيقاً مشابه با فرمانده سفينه- ساخته ‏شده است. داخل اين سفينه گروهي از فضانوردان کنترل اعضاي بدن اين انسان/ سفينه را بر عهده دارند. آنها در جست ‏و جوي قلوه سنگي هستند که مدتي قبل به زمين سقوط کرده و به دست پسربچه اي به نام جاش موريسون افتاده است. ‏وقتي انسان/سفينه براي انجام ماموريت خود به راه مي افتد، هنگام عبور از خيابان با اتومبيل جينا مادر جاش برخورد ‏کرده و همين امر باعث آشنايي آنها مي شود. انسان/سفينه خود را به وي ديو مينگ چنگ معرفي کرده و به آپارتمان او ‏راه مي يايد. ولي جاش طي دعوايي با قلدر مدرسه سنگ را از دست داده و مدتي زمان براي باز پس گيري ان لازم ‏است. در حالي که انرژي انسان/سفينه رو به اتمام است و فضانوردان داخل آن در معرض تاثير گرفتن از فرهنگ ‏زميني ها هستند. چيزي که به مقام جانشين فرمانده انسان/سفينه خوش نمي آيد و در صدد به دست گرفتن قدرت و عزل ‏فرمانده فعلي از موقعيت خويش است…‏
جهت اطلاعات بیشتر و دانلود از لینک زیر استفاده کنید.
پنج:
روزهای پائیز با تموم غم انگیز بودنش قشنگه. مثل امروز که هوا گرفته و آدم با دیدن این هوا دلش میگیره و دوست داره گریه کنه.
امروز هم کارم زود تموم شد و اومدم خونه ولی خیلی زود حوصله ام سر رفت چون عادت ندارم خونه باشم. همین!

۱۳۸۷ مهر ۵, جمعه

4mm

سلام دوستای عزیزم داشتم توی نت میچرخیدم به یه سایت جالب بر خوردم و این مطلب که در زیر میخونیدش از همون سایت هست. امیدوارم خوشتون بیاد در ضمن کل سایت به نظر من جالبه.
قانون مورفي در سال ‌١٩٤٩ در پايگاه نيروي هوايي ادوارز شکل گرفت. مورفيمهندس هوافضا بود که روي يک پروژه کار مي کرد. در يکي از سخت‌ترينآزمايش‌هاي پروژه يک تکنسين تمام سيم‌ها را برعکس وصل کرد و آزمايش خرابشد. مورفي درباره اين تکنسين گفت : اگه يه راه براي خراب کردن چيزي وجودداشته باشه او همون يه راه رو پيدا مي کنه!!!
و اين اولين قانون مورفي بود که در ابتدا در فرهنگ فني مهندسين رواج پيداکرد و بعد به فرهنگ عامه راه پيدا کرد. بعداً قوانين ديگري هم بعد از کسبرتبه لازم از بنياد مورفي در زمره قوانين اصلي قرار گرفتند…
حالا برخی از قوانين مورفي :
اگر در توده يا کپه اي به دنبال چيزي بگردي، چيز مورد نظر حتما در ته قرار دارد.
هيچ کاري آن طور که به نظر مي‌رسد ساده نيست.
وقتي در ترافيک گيرکرده‌اي لايني که تو در آن هستي ديرتر راه مي‌افتد.
هر کاري بيش از آن چه فکرش را مي‌کني دو برابر آن چه بايد وقت مي‌برد مگراين که آن کار ساده به نظر برسد که در آن صورت سه برابر وقت مي‌گيرد.
هر چيزي که بتواند خراب شود خراب مي شود آن هم در بدترين زمان ممکن.
در صورتي که شانس انجام درست يک کار پنجاه پنجاه باشد احتمال غلط انجامدادن آن نود درصد است.
وسايل نقليه اعم از اتوبوس، قطار، هواپيما و… هميشه ديرتر از موعد حرکتمي کنند مگر آن که شما دير برسيد در اين صورت درست سر وقت رفته اند !
اگر به نظر مي‌رسد همه چيزها خوب پيش مي‌روند حتما چيزي را از قلم انداخته اي.
احتمال بد پيش رفتن کارها نسبت مستقيم با اهميت آنها دارد.
هر وقت خودت را براي انجام دادن کاري آماده کرده اي ناچار مي شوي اول کارديگري را انجام دهي.
اشياي قيمتي اگر سقوط کنند به مکان‌هاي غيرقابل دسترس مثل کانال آب يادستگاه زباله خرد کن (آن هم در حالي که روشن است) مي افتند.
‌٨٠% امتحانات پايان ترم براساس کلاسي است که در آن غايب بوده اي. وقتيقبل از امتحانات نکات را مرور مي کني مهمترين شان ناخوانا ترينشان است .
قوانين اتوبوسي مورفي: اگر تو ديرت شده اتوبوس هم دير مي آيد. اگر زودبرسي اتوبوس دير مي‌آيد. اگر دير برسي اتوبوس زود رسيده است. اگر بليتنداشته باشي پول خرد هم نداري. وقتي پول خرد داري که بليت هم داري. هر چهبيشتر از راننده بپرسي که کدام ايستگاه بايد پياده شوي احتمال اين کهدرست راهنمايي ات کند کمتر خواهد شد .
قوانين كامپيوتري مورفي: ديسک مشتري در سيستم تو خوانده نمي شود. اگربراي خواندن آن نرم افزار پيچيده اي روي سيستمت نصب کني آخرين باري خواهدبود که چنين ديسکي به دستت مي رسد.
قوانين عاشقانه ي مورفي: همه خوب ها تصاحب شده اند ، اگر تصاحب نشدهباشند حتما دليلي دارد. هر چه شخص مذکور بهتر و مناسب تر باشد، فاصله‌اشاز تو بيشتر است.
قوانین نظامیهرگز یک سنگر را با کسی که از تو قوی تر است تقسیم نکناگر افسر مافوق تورا می بینید، پس دشمن هم تو را می بینداگر در جبهه داری خوب پیشرفت می کنی، حتما” به سمت دام دشمن می رویاگر نیاز داری که همین الآن با افسر مافوق خود صحبت کنی، یک چرت بزن
قوانین تکنولوژیمنطق عبارت است از یک روش سیستماتیک برای رسیدن به یک نتیجه غلطتمامی اکتشافات و اختراع های بزرگ دنیا بر اثر اشتباه بجود آمده انداگر یک برنامه کامپیوتری بدرد نخورد باید آنرا مستند کرداگر یک برنامه کامپیوتری مفید باشد باید آنرا عوض کرددر اجرای پروژه مهم نیست چقدر منابع در اختیار دارد به هر حال کم است
فلسفه مورفي: ” لبخند بزن … فردا روز بدتريه “!!!
و اما سرنوشت خود آقاي مورفي : يه شب تو يه بزرگراه سوخت ماشين آقايمورفي تموم مي‌شه. اون شب تو بزرگراه ترافيک بوده و ماشين‌ها با سرعتمورچه مي رفتن. آقاي مورفي هم مي زنه کنار که بقيه رو با تاکسي بره. همينجوري راحت کنار بزرگراه ايستاده بوده که يهو ماشين يه توريست انگليسي کهداشته خلاف جهت مي اومده مي زنه بهش و مي‌ميره. اتفاقا اون روز لباسش همسفيد بوده!!!
این هم جالبه:
خرس گدا:
جانورشناسان و کارشناسان حیات وحش در کرواسی می گویندیک خرس قهوه ای به خوبی یاد گرفته که در منازل را بزنند وصاحبخانه هارا فریب داده و داخل شوند .این خرس قهوه ای تقریبه 224کیلو وزن داردو به احتمال زیاد از کسی یاد گرفته است که اگر مودبانه در بزند او رابه درون راه خواهند داد وبه او غذا خواهند داد
...
امروز سر یه موضوع لعنتی اونقدر عصبانی شدم که یه بسته دیازپام 10 برداشتم و دو تا شو با هم خوردم یک لحظه فکر خود کشی زد به سرم و میخواستم همشو بخورم ولی تـ ـ ـخـ ـ ـمشو نداشتم. یکی از دوستامم که از موضوع با خبر شده بود گفت این چیزا آرومت نمیکنه و پیشنهاد کلرپرومازین رو داد نمیدونم جدیداً چه مرگم شده همیشه دیازپام تو جیبمه. الانم باید یه فکر اساسی کنم چون دیگه جواب نمیده اثرش بعد از دو سه ساعت از بین رفت و الان باز اون حالت عصبی کوفتی اومده سراغم این روانپزشکای بی سوادم که روز به روز قرص ها رو قوی تر میکنن. دیگه خسته شدم نمیدونم چه جوری آدم میتونه به آرامش دست پیدا کنه، قبلاً فکر میکردم یه مسافرت کوتاه به یه جای خوش آب و هوا حالمو درست میکنه ولی هیچ فرقی به حالم نکرد. من حاضرم میلیون ها تومن خرج کنم که باز روی آرامش رو ببینم. اونقدر یاس و ناامیدی سراسر وجودمو گرفته که به هیچ چیز دیگه ای نمیتونم فکر کنم. همیشه فکر میکنم حروم شدم و تمام زندگیمو باختم. درصورتی که خودمم میدونم اینجوری نیست و زندگی خوبی دارم و چیزی توی زندگی کم ندارم ولی این حالت دست خودم نیست من از این زندگی راضی نیستم. چیزایی که ازشون متنفرم همیشه جلوی چشمم هستن. حاضرم هرچی دارم بدم و بتونم با خیال راحت بخندم. با خیال راحت بخوابم - با خیال راحت زندگی کنم
خدا جون من خسته شدم تا کی؟

۱۳۸۷ شهریور ۳۱, یکشنبه

3mm

این چند روزه اونقدر سرم شلوغ بود که اصلاً وقت نمیکردم آنلاین بشم و یا حتی با کامپیوتر کار کنم چه برسه به این که مطلب جدیدی بنویسم خیلی دلم میخواست بی کار بودم و این وبلاگ خیلی فعال تر میشد ولی حیف که این کار برای آدم تمومی نداره و آدم از وقتی خودشو میشناسه باید بره سر کار هر روز وقتی بر میگردم خونه اونقدر خسته شدم که فقط میتونم دوش بگیرم و شام بخورم و بعدش بی هوش میشم، اینم یه جورشه دیگه. شاید در آینده بتونم برنامه هامو مرتب تر کنم ولی در حال حاضر روز به روز داره کارام بیشتر هم میشه، چند شب پیش یکی از دوستام زنگ زد و گفت: چه نشسته ای در عالم بی خبری که امشب باید بزنیم بیرون و حسابی چشم چرونی کنیم! من از همه جا بی خبر هم گفتم برو بابا حالت خوش نیست من خوابم میاد، اون بنده خدا هم گفت نه خیر من الان دم خونتونم کافیه از پنجره پائینو ببینی و منو به زور وادار کرد با اون برم بیرون. گفتم خب حالا چه خبر شده؟ گفت ای بابا کافر شدی ها! امشب شب احیا هست، کلی خندیدم بهش و گفتم کی تا حالا مسلمون شدی؟ گفت بدبخت تو چقدر از مرحله پرتی الان میبرمت یه جا ببینی چه خبره. خلاصه بیست دقیقه بعدش دیدم رسیدیم کامرانیه و صاف رفت چیذر نمیدونید چه خبر بود اونقدر پسر فشن ومانکن و خوشکل اونجا بود که من رسماً داشتم از هوش میرفتم. نمیدونستم باید تیکه بندازم شماره بدم دید بزنم و یا کار دیگه. الان دو شبه دارم خواب اون شبو میبینم. البته فکر نکنید آدم بی جنبه ای هستم نه اینطور نیست فقط اونقدر مشغول کار و زندگی شدم که دیدن پسر برام آرزو شده اونم خوش تیپش. خلاصه اینکه دارم حس میکنم باید یه کم مسلمون تر بشم یعنی شبای احیا بازم برم اونجا. امروز هم شانس آوردم البته شاید هم بد شانسی چون سخت سرماخوردم و زودتر از سر کار اومدم خونه ولی شب باز دوست دارم برم چیذر چون خیلی حال میده اونم برای من که از صبح تا شب با آدمای عتیقه سر و کار دارم.
چند تا نتکه حیاتی:
بر پدر و مادر آدم مردم آزار لعنت آقا مریضید الکی بر میدارید انگشتر میکنید توی انگشت شصت و صبابتون. اینو دارم به اون استریت های بی شعوری میگم که با احساسات ماها بازی میکنن خوشتون میاد ماها تیپ دخترونه بزنیم و بعد که تیکه انداختین جرتون بدیم؟؟؟ (یه پسرو دیدم دوتا انگشتاشو انگشتر انداخته بود ابروهاشو باریک و شیطونی برداشته بود یه کم هم آرایش داشت منم که خدای اعتماد به نفسم رفتم سلام کردم و گفتم ببخشید شما گی هستید؟ خلاصه بعد از توضیح اینکه گی چه موجودیه دعوایی راه افتاد که باید بودید و می دیدید منم برای جلو گیری از آبرو ریزی توی اون جمع فرار رو بر قرار ترجیح دادم. البته به صورت مخفیانه.
فکر کنم نشونه های گی بودن رو باید تغییر داد یه چیزی که این استریت های خیلی بی شعور نفهمن.

۱۳۸۷ شهریور ۲۰, چهارشنبه

2mm

سلام: اول از همه اونایی که برام نظر گذاشتن تشکر میکنم.  بعدش هم باید بگم هشت میلیمتر که اسم وبلاگمه فقط یه اسمه همین و از روی فیلم معروف هشت میلیمتر برداشته شده و خودمم باورم نشد که آدرسش خالیه. اون داستان هم که داشتم مینوشتم هنوز ادامه داره و میخوام هروقت تموم شد بذارمش برای همین تا اون تموم بشه از چیزای دیگه مینویسم، توی این مدت فهمیدم که توی داستان نویسی اصلاً مهارتی ندارم و فقط میتونم بنویسم و آخرشو بلد نیستم جمع کنم. یکی در مورد پست اولم ازم پرسید باید بگم اون پست در مورد جائیه که رفته بودم و تاثیر خیلی بدی روم گذاشت و اونجا قسمت اعدام یا همون اجرای احکام زندان اوین بود و خداراشکر مارو داخل راه ندادند و فقط دم دربش بودم که همون جا هم نتونستم تحمل کنم و کلی گریه کردم، نمیدونید چه حال و هوای بدی اونجا حاکمه، خانواده های قاتل ها میان و از خانواده های مقتول درخواست بخشش و عفو و رضایت میکنن. ما هم به عنوان خانواده مقتول اونجا بودیم. هر هفته چهارشنبه شبا ساعت دو شب به بعد اونجا پر از آدمه همه دارن ضجه میزنن و گریه میکنن من صداهارو ضبط کردم که حالا اگر راهشو یاد بگیرم بعد ها اگر کسی خواست براش آپلود میکنم. نمیدونید چقدر دل آدم میسوزه آدم اگر از طرف خانواده مقتول باشه مثل ما همش یاد اون فرد مقتول میافته و داغش تازه میشه و دوست داره خانواده قاتل رو بیشتر اذیت کنه ولی بازم آدم دلش میسوزه اگر هم جای خانواده قاتل باشه که بد تر چون میدونن عزیزشون پسرشون پدرشون برادرشون و یا هرکس دیگه ای که مرتکب جنایت شده الان پشت اون دیوارا ایستاده و چشمش به دست ایناس تا براش از خانواده مقتول رضایت بگیرن. وقتی نزدیک اذان صبح میشه و خانواده های مقتول هیچکدوم رضایت ندادن صدای جیغ و التماس بلند تر میشه. اونقدر بلد که آدم رو اگر آدم باشه کر میکنه تمام دارائیشونو میریزن به پای خانواده ی مقتول خودشونو به پاشون میندازن و گریه میکنن وقتی مینی بوس آمبولانس میاد میره تو، صداها بیشتر میشه وقتی آخوند هم میره داخل وقتی بچه های اجرای احکام با دو تا ماشین پژو شیشه دودی میرن توی زندان لحظه به لحظه داره وقتشون کمتر میشه. بیچاره راننده آژانس یکی از خانواده های مقتول اونور نشسته بود و زار زار گریه میکرد در صورتی که اون با هیچ طرفی نبود. خیلی دردناکه. وقتی یکی از مسئولین زندان اومد بیرون و شروع کرد به خوندن اسم خانواده های مقتول جیغ و داد و گریه اونقدر بلد بود که من نتونستم روی پاهام بایستم و نشستم. با اینکه ما خودمون خواهان اجرای حکم بودیم. بالاخره همه رفتند تو (فقط خانواده های مقتول). بیچاره قاتلا که دم آخر نتونستن خانواده هاشونو ببینن. هوا گرگ و میش صبح بود محله اوین خنک بود و نسیم خنکی می اومد ولی هیچ کس حسش نمیکرد. و بالاخره صدای قرآن بلند شد. قرآن که تموم شد اذان گفتند. صدای گریه و جیغ با صدای اذان و سکوت تهران که حالا کم کم داشت از خواب بیدار میشد وحشتناک بود. اذان تمام شد. خانواده های مقتول آمدند رفتیم خانه...
اینم از خاطره اون روز . حالا بگذیرم که باز یادم اومد و حالم گرفته شد. الانم حسابی خوابم میاد و باید برم بخوابم لینک وبلاگ های هم که قراره بدم بعداً میذارم. باز هم از دوستانی که اینجا رو میخونن و یا نظر میذارن تشکر میکنم.

۱۳۸۷ شهریور ۱۴, پنجشنبه

1MM

کلی فکر کردم و با خودم کلنجار رفتم که وبلاگ بنویسم یا نه. آخه هم نمیدونستم چی باید بنویسم هم وضعیت اینترنتم بده و نمیتونم همه وبلاگای دگرباش  رو بخونم، و هم یه کمی از این کار میترسیدم. برای همین مدتها بود که در حسرت نوشتن وبلاگ در کنار دیگر وبلاگ نویسان بودم، بیشترشونو خوندم  فقط بعضی ها رو بیشتر خوندم و بعضی ها رو کم تر. اما امروز دلمو به دریا زدم و گفتم هرچه بادا باد، نمیدونم باید چکار کنم ولی فکر نمیکنم اونقدرها هم سخت باشه، اول میخواستم یکی از سبک هایی رو که بقیه مینویسن بنویسم ولی دیدم این کار کپی کاری میشه برای همین تا جائی که بتونم سعی میکنم کپی کاری نکنم. البته خیلی سخته چون حدود یک ساله که دارم وبلاگهای دگرباشان رو میخونم و میدونم که ادبیات این وبلاگها روی من تاثیر گذاشته و شاید جاهایی از اصطلاحات و لغاتی که قبلاً در وبلاگها استفاده شده استفاده کنم ولی به خدا این کار که البته سعی میکنم نشه اگر هم بشه غیر ارادیه، خب از این حرفا بگذریم فکر کنم بد نباشه خودمو معرفی کنم. من کیارش هستم متولد بیستم شهریور یکهزار و سیصد و شصت و دو یعنی بیست و پنج سال پیش، ساکن تهران هستم. مدرک تحصیلیم دیپلمه. درسمو به خاطر کار بوسیدم و گذاشتم کنار. به مطالعه علاقه دارم. یکی از آرزوهام اینه که اینترنت پرسرعت داشته باشم تا به همه وبلاگا سر بزنم و نظر بدم. دومین آرزومم اینه که هرهفته پنج شنبه ها برم شمال و جمعه برگردم. (ولی حیف که کسی پا نیست) نه دوستای استریتم و نه دوستان دگرباش، البته حق هم دارن همه اونایی که من باهاشون دوستم سرشون اونقدر شلوغه که تا پارک هم نمیتونن برن چه برسه به شمال. دوستای استریتمم که نود درصدشون ازدواج کردن. فکر کنم معرفی خودم بس باشه والا نمیدونم تو اولین متن باید چیا بگم. راستی اینو یادم رفت یادآوری کنم، من هم یک دگرباش هستم. دوستای وبلاگنویس اگر لطف کنن منو لینک کنن ازشون ممنون میشم این کارشون به من دلگرمی میده. منم همه وبلاگارو لینک میکنم البته این کار برای من زمان زیادی میبره نمیدونم چرا تا پنج دقیقه توی اینترنتم اونم با سرعت افتضاح یکدفعه دی سی میشه. آرزو به دلم مونده بتونم با یکی راحت چت کنم اولا اینجوری نبود نمیدونم چرا چند ماهه اینجوری شده. در مورد اسم وبلاگم باید بگم که مطالب ربطی به اسم وبلاگ نداره و این اسمو همینطوری انتخاب کردم. در حال حاضر هم دارم یه داستان مینویسم که به زودی میذارمش توی وبلاگ، اگر کسی بتونه منو توی نوشتن داستان کوتاه راهنمایی کنه ممنون میشم آخه هر بار میام داستان کوتاه بنویسم اونقدر شاخ و برگ پیدا میکنه که رمان میشه. حالا خدا را شکر که رمان نمیخوام بنویسم.

به هر حال این نوشته اولم بود که البته حالا شد دومی ولی قرار بود اولی باشه. ممنون میشم دوستان عزیز که این وبلاگو میخونن نظر بدن.

۱۳۸۷ شهریور ۷, پنجشنبه

زندگی ما

دلم بدجوری گرفته، اصلاً حال خوبی ندارم، دوست نداشتم این اولین نوشته وبلاگم باشه ولی چه میشود کرد که خیلی چیزا دست خود آدم نیست، چه میشود کرد که بعضی چیزارو میبینیم و میشنویم و مجبوریم از اونا پیروی کنیم یا قبولشون کنیم. آدمیزاد جایزالخطاست اما تا چه حد، چرا بعضی ها اینقدر راحت جنایات بزرگ مرتکب میشن؟ نمیتونم توضیح بدم که چی شد و چیا دیدم و شنیدم که حالم حسابی بد شد، اونقدر بد بود که دوست ندارم اینجا بازگوش کنم. فقط آرزو میکنم خدا یاور همه آدما باشه، چون ما آدما خیلی راحت میتونیم بدبخت باشیم و یا خیلی راحت میتونیم خوشبخت باشیم. این هم به خودمون ربط داره هم نداره. خلاصه اینکه چند روز دیگه تولدمه و دوست داشتم متنی که آماده کرده بودم برای اولین نوشته وبلاگم بذارم ولی اشکال نداره اصلاً همین متن برام خودش یه خاطره بزرگ میمونه. امروز رو فراموش نمیکنم. اون متن هم بعداً میذارم.
چهارشنبه – ششم شهریور هشتاد و هفت