۱۳۸۷ شهریور ۲۰, چهارشنبه

2mm

سلام: اول از همه اونایی که برام نظر گذاشتن تشکر میکنم.  بعدش هم باید بگم هشت میلیمتر که اسم وبلاگمه فقط یه اسمه همین و از روی فیلم معروف هشت میلیمتر برداشته شده و خودمم باورم نشد که آدرسش خالیه. اون داستان هم که داشتم مینوشتم هنوز ادامه داره و میخوام هروقت تموم شد بذارمش برای همین تا اون تموم بشه از چیزای دیگه مینویسم، توی این مدت فهمیدم که توی داستان نویسی اصلاً مهارتی ندارم و فقط میتونم بنویسم و آخرشو بلد نیستم جمع کنم. یکی در مورد پست اولم ازم پرسید باید بگم اون پست در مورد جائیه که رفته بودم و تاثیر خیلی بدی روم گذاشت و اونجا قسمت اعدام یا همون اجرای احکام زندان اوین بود و خداراشکر مارو داخل راه ندادند و فقط دم دربش بودم که همون جا هم نتونستم تحمل کنم و کلی گریه کردم، نمیدونید چه حال و هوای بدی اونجا حاکمه، خانواده های قاتل ها میان و از خانواده های مقتول درخواست بخشش و عفو و رضایت میکنن. ما هم به عنوان خانواده مقتول اونجا بودیم. هر هفته چهارشنبه شبا ساعت دو شب به بعد اونجا پر از آدمه همه دارن ضجه میزنن و گریه میکنن من صداهارو ضبط کردم که حالا اگر راهشو یاد بگیرم بعد ها اگر کسی خواست براش آپلود میکنم. نمیدونید چقدر دل آدم میسوزه آدم اگر از طرف خانواده مقتول باشه مثل ما همش یاد اون فرد مقتول میافته و داغش تازه میشه و دوست داره خانواده قاتل رو بیشتر اذیت کنه ولی بازم آدم دلش میسوزه اگر هم جای خانواده قاتل باشه که بد تر چون میدونن عزیزشون پسرشون پدرشون برادرشون و یا هرکس دیگه ای که مرتکب جنایت شده الان پشت اون دیوارا ایستاده و چشمش به دست ایناس تا براش از خانواده مقتول رضایت بگیرن. وقتی نزدیک اذان صبح میشه و خانواده های مقتول هیچکدوم رضایت ندادن صدای جیغ و التماس بلند تر میشه. اونقدر بلد که آدم رو اگر آدم باشه کر میکنه تمام دارائیشونو میریزن به پای خانواده ی مقتول خودشونو به پاشون میندازن و گریه میکنن وقتی مینی بوس آمبولانس میاد میره تو، صداها بیشتر میشه وقتی آخوند هم میره داخل وقتی بچه های اجرای احکام با دو تا ماشین پژو شیشه دودی میرن توی زندان لحظه به لحظه داره وقتشون کمتر میشه. بیچاره راننده آژانس یکی از خانواده های مقتول اونور نشسته بود و زار زار گریه میکرد در صورتی که اون با هیچ طرفی نبود. خیلی دردناکه. وقتی یکی از مسئولین زندان اومد بیرون و شروع کرد به خوندن اسم خانواده های مقتول جیغ و داد و گریه اونقدر بلد بود که من نتونستم روی پاهام بایستم و نشستم. با اینکه ما خودمون خواهان اجرای حکم بودیم. بالاخره همه رفتند تو (فقط خانواده های مقتول). بیچاره قاتلا که دم آخر نتونستن خانواده هاشونو ببینن. هوا گرگ و میش صبح بود محله اوین خنک بود و نسیم خنکی می اومد ولی هیچ کس حسش نمیکرد. و بالاخره صدای قرآن بلند شد. قرآن که تموم شد اذان گفتند. صدای گریه و جیغ با صدای اذان و سکوت تهران که حالا کم کم داشت از خواب بیدار میشد وحشتناک بود. اذان تمام شد. خانواده های مقتول آمدند رفتیم خانه...
اینم از خاطره اون روز . حالا بگذیرم که باز یادم اومد و حالم گرفته شد. الانم حسابی خوابم میاد و باید برم بخوابم لینک وبلاگ های هم که قراره بدم بعداً میذارم. باز هم از دوستانی که اینجا رو میخونن و یا نظر میذارن تشکر میکنم.

۳ نظر:

ناشناس گفت...

montazer linkam hastama :_D

ناشناس گفت...

خوش اومدی :)
----
در باره ی نوشته ات، من فکر می کنم اعدام هیچ کمک ِ معقولی به خانواده مقتول نمی کنه و فقط حس انتقام اونا رو تسکین میده. در عوض برای خانواده ی قاتل یه مصیبت جدید رقم میزنه...

ناشناس گفت...

زیاد تعجب نکن که تونستی بلاگت رو با این اسم ثبت کنی. جوئل شوماخر از اون کارگرداناییه که بین منتقدها و حتی مردم فیلم سازیش جوک شده. (البته گی هم هست اما چه فایده)