۱۳۸۷ مهر ۲۹, دوشنبه

8mm

اون مسافری که با عشق رفت و رفت دنبال خورشید
همه جا رو گشت و آخر خورشید رو تو چشم تو دید
منم اون مسافر شب که تو چشم تو سفر کرد
واسه حفظ تن خورشید همه جا سینه سپر کرد
حالا من اسیر چنگ شب های تنهایی شدم. اسیر نگاهی که نمیدانم از کجاست. حالا منم و این چند شب و یه دنیا خاطره که از همین الان توش غرق شدم. حالا من موندم و آسمان سیاهی که قرارمان شد برای دیدن یکدیگر. هر شب به یاد یکدیگر. آسمان خیلی زیباست چون وقتی هر دو در ساعت ده شب به آسمان نگاه کنیم مثل این است که داریم به چشم هم نگاه میکنیم. حالا آسمان برایم جذاب شد. حالا عاشق آسمان هم شدم که پیام آور نگاه توست. حالا ستارگان را دوست دارم. حالا نگاه خدا را در آسمان میبینم. میبینم لبخندش را. حالا حتی ابرهای آسمان هم قشنگ تر شده. هیچ وقت اینقدر آسمان را دوست نداشتم.
یک: داری میری و قرآن را بر سرت میگیرم. با داغی لبانت لبان سردم را در صورت، جایی که هست حس میکنم، اگر داغی های تو نبود من هیچ حسی از وجود خود نداشتم. پارچ قرمز پلاستیکی را پر از آب میکنم و پشت سرت آب را رها میکنم. قطرات آب مرا به آب بازی خاطره ها پرت میکند. به باران فکر میکنم که خوب شد امروز نبارید، و الا دق میکردم. ماشین منتظر است و باید بروی. نگاهمان را به سختی از هم جدا میکنیم و تو میروی، لحظه به لحظه فاصله ها را با تمام وجودم حس میکنم، هر لحظه دورتر ولی زیر همین آسمان. اگر میتونستم خودمو کنترل کنم و جلوی همه گریه نکنم شاید من هم با تو به فرودگاه می آمدم ولی نمیشود.
دو : قلبم تیر می کشد- ضعف کردم- کل بدنم به لرزشی مشهود افتاده. شماره راهنمام رو میگیرم. حرف میزنم حرف میزنم حرف میزنم گریه میکنم و فقط سکوت میشنوم. گریه و حرف راحتم نمیکند. میخواهم راهنمایی را که تا به حال ندیدمش ببینم و او باز قبول نمیکند. یادم رفته که او فقط راهنماست و او این را خوب یادش است که من فقط یک همراهم. حرفهایش همیشه آرامم میکند. میگوید باید تاریخ تمدن ویلدورانت بخونم باید صد سال تنهایی گابریل گارسیا بخونم و من همچنان میخونم.
سه: در بی وزنی کامل به سر میبرم. همون جور که تموم قافیه هامو از دست دادم همون جور که خودمو باختم.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

be rozam
one-of-us.blogfa.com

ناشناس گفت...

پاراگراف دوم یعنی بخش "یک" رو دوست داشتم.
جریان راهنما چی هستش؟ اگر فضولی نباشه البته